عطر شهادت: قصه عطری که جاودانه شد

عطر شهادت: قصه عطری که جاودانه شد

عطر شهادت: قصه عطری که جاودانه شد

نویسنده: نسرین دالوند | پایگاه خبری زرک

قطعه فرماندهانِ گلزار شهدا از حضور مردم در روز پنج‌شنبه خالی شده‌بود. تازه بچه‌های موکب عشاق المهدی دست به کار جارو و تمیزکاری برای مراسم ساعت شش‌ عصر هر روزه‌ی ماه محرم بودند. 

صدای هق‌هق گریه‌اش تا ده متر آن‌طرف‌تر هم به گوش‌ می‌‌رسید. به خیالم برادر‌ شهید است و حالا که خلوت شده آمده سیر دلش گریه کند.

قدم‌زنان کنار مزار شهید رفتم. تاج گلی بالای مزار گذاشته‌بودند؛ و عکسی که روی آن نوشته‌بود «شهید سجاد مدهنی».

نامش به گوشم آشنا نبود؛ انگار برای اولین بار این اسم را دیده‌بودم. بر حسب تجارب قدیمی گفتم: این ناآشنایی، قصه‌ای آشنا و شنیدنی دارد که باید امروز سر از آن دربیاورم! 

نشستم و فاتحه‌ای خواندم. به نیابت شهید سلام بر حسین و اصحاب حسین فرستادم.

حضور هیچ‌کس جلوی گریه مرد را نمی‌گرفت. خانمی کنارش‌ نشسته‌بود. یک لحظه‌ نگاهم کرد؛ با اشاره گفتم: یه سوال دارم!

بلند شد و پیشم آمد. گفتم: این آقا چه نسبتی باهاتون داره؟

_ پدرم هستن.

_ نسبتش با شهید چیه؟ 

_ دوستش؛ البته فامیل هم هستیم. 

بیشتر از نیم‌ساعت گریه کرد. موقع رفتن پیشش‌ رفتم. چشم‌هایش‌ از فرط گریه‌ سرخ شده‌بود. شاید اولین باری بود که یک مرد را با چشم‌های گریان و شرایط بد روحی از فاصله نزدیک می‌دیدم. دلیل گریه‌هایش‌ را پرسیدم. گفت: نمی‌تونم حرف بزنم! دوستم بود! از چی بگم؟ آدم خیلی خیلی خوبی بود! خوش خنده، مهربون، واسه شهادتش‌ عطر زده‌بود!

باز چشم‌هایش‌ پرِ اشک شد. اما اجازه ریختن نداد.

دوباره گفت: عشق حسین بود! عاشق کربلا رفتن و زیارت کربلا بود. 

او حرف می‌زد و من با خودم گفتم: باز عشق حسینی بودنشان! این حسین کیست که عالم همه دیوانه‌ی اوست! این چه شمعی‌ است که جان‌ها همه پروانه‌ی اوست!

_ چند روز قبل از حمله اسرائیل لعنت‌الله رفت کربلا. هر فرصتی گیرش میومد سر از کربلا درمی‌آورد.

عاشق شهادت بود. می‌گفت: دوس دارم مثل امام حسین شهید بشم.

دخترش گفت: چند روز قبل از شهادتش، روزای اول جنگ، ماشینش‌ رو تو پادگان می‌زنن و هیچی ازش‌ نمی‌مونه!

پدرش تأیید کرد و گفت: روز دهم می‌ره حموم، لباس نظامیشو‌ می‌پوشه، عطر می‌زنه، می‌گه می‌خوام وقتی شهید می‌شم بوی عطر بدم. عطر شهادتم همه جا بپیچه. با بچه‌ کوچیکش کلی بگو بخند و بازی کرده و بعد رفته.

باز بغض کرد و گفت: یک روز قبل از آتش‌بس با چند نفر نیرو به چغلوندی می‌رن و همه رو در اونجا‌ می‌زنن! وقتی پیکرها رو پیدا می‌کنن، پیکر سجاد سرش مثل امام حسین از تنش جدا بوده و یه دستش هم همین‌طور.

دقیق همون‌ چیزی که می‌خواست! مثل امام حسین و حضرت عباس به شهادت رسید. همه‌ش به فکر شهادت بود. بالاخره به آرزوش‌ رسید!

پایان پیام/

 

مقاله

یادداشت

گزارش

گفتگو


 

پربیننده‌ترین خبرها

شهروند خبرنگار