شایسته شهادت: روایت یک آرزو
شایسته شهادت: روایت یک آرزو

یادداشت: نسرین دالوند | پایگاه خبری زرک
میگفت: «به سوریه که میرفت دلمون مثل سیر و سرکه میجوشید. هر بار میرفت دو ماه یا چهل روز میموند و تا برمیگشت فقط خدا میدونه چی به روزمون میومد!»
وقتی به قطعه شهدای ولایت میرسی اولین شهیدی است که از بهشت به تو سلام میکند و خواه ناخواه به سمت مزارش کشیده میشوی؛ فاتحه میخوانی و در کوه نور تصویرش غرق میشوی.
توانستم با یکی از خواهرانش ارتباط بگیرم.
گفت: «برادرم از مدافعین حرم خانم زینب سلامالله علیها بود. از سوریه که برگشت بهش گفتم خداراشکر جنگ سوریه تمام شد و ما بعد مدتها نفس راحتی کشیدیم!
اما برادرم در جواب گفت: آبجی جنگ بین سپاه کفر و سپاه اسلام هیچ موقع تمومی نداره و تموم نمیشه! ما آرزوی شهادت داریم. برامون دعا کنید شهید بشیم.»
صفیه خواهرش میگفت: «نسبت به ائمه ارادت خاص داشت. و همین ارادت باعث شد مدافع حرم شود. ماه محرم که میشد پای ثابت روضه اباعبدالله الحسین بود.»
شهید محمدباقر طاهرپور را میگفت. از یاران سردار حاجیزاده و از فرماندهان پهپادی هوافضای سپاه که در روز اول جنگ ۱۲ روزه تحمیلی اسرائیل علیه ایران به شهادت رسید و بعد از هشت روز پیکر پاکش پیدا شد.
او متولد ۵۸ و از مردان بامعرفت و با بصیرت اواخر دهه پنجاه بود. پرسیدم از ولایت چه میگفت؟
جواب داد: «همین هشت ماه پیش موفق به دیدار رهبری شد. وقتی برگشت بهش گفتم: خوش به حالت داداش! منم خیلی دوس دارم به دیدار رهبری برم!
گفت: اگه نمیتونی به دیدار رهبری بری رفتار و کردارت رو در مسیر رهبری قرار بده و رهبری رو الگو و اسوه خودت در زندگی کن!»
گفتم: «خواهرها را به چه چیزی توصیه میکرد؟»
نفس عمیقی کشید و گفت: «به تقوا! و از مادیات دنیا حذر میداد. هیچ چیز دنیا برایش ارزش نداشت. و هیچ چیز دنیا خوشحالش نمیکرد. موقع مشکلات میگفت هیچ مشکلی نیست که راه حلی نداشته باشد و همیشه بهترین راه حلها را انتخاب میکرد.»
پرسیدم از شهادت حرفی میزد؟
جواب داد «وقتی ازش میپرسیدیم داداش کی بازنشسته میشی، با تعجب میگفت: من بازنشسته نمیشم! من میخوام شهید بشم! من شهید میشم آخرش!
از مادرمان میخواست برایش دعا کند که شهید شود. مادر میگفت: پسرم خدا بهت رتبه بده. بعد از ۱۲۰ سال شهید بشی که داغتو نبینم!»
گفتم: «مادر الان چه میگوید؟»
پاسخ داد: «بااینکه خبر شهادت محمدباقر مادر را بیقرار کرد اما وقتی آرزوی شهادتش را به یاد مادر آوردیم تسلیم در برابر تقدیر خداوند شد و آرام و قرار گرفت. گفت راضیام به رضای خدا. پسرم به سعادت اخروی به چیزی که دوست داشت رسید!
همه میدانستیم بالاخره شهید میشود. اصلا شایسته شهادت بود و اگر جور دیگری از دنیا میرفت ناراحت میشدیم. خدا را شکر به آرزویش رسید. و اگر الان از شهادتش راضی هستیم به این دلیل است که خودش به آرزوی قلبیاش رسیده.»
پایان پیام/
مقاله
یادداشت
گزارش
گفتگو