درختی در اشتیاق تبر
درختی در اشتیاق تبر
پایگاه خبری زرک ـ آذر نوری*
هیچگاه خیال نمیکردم از دیدن تبر که سینه سپر کرده و بادی به غبغب انداخته و با گامهای بلند به سوی ما میاید، تا این حد خوشحال شوم. عمری من و تبر سایه هم را با تیر میزدیم. اصلاً به خون هم تشنه بودیم. دو دو تایمان هرگز چهار نمیشد و جمعمان با منهای آن دیگری به انتهائی مرگبار میرسید.
از دور که سروکلهاش پیدا میشد طفلک برگهای لطیف و نازکم از ترس میلرزیدند و به آغوش شاخههایم پناه میبردند و شاخهها هم خود را تنگ من میچسباندند. من هم خود را از تک و تا نمیانداختم؛ چنگالهایم را در خاک محکمتر میفشردم تا وانمود کنم با قدرت ایستادهام و دل رعشه نگرفتهام.
نمیدانم چه هیزم تری به این تبرها فروخته بودیم که هر بار تیزتر از قبل به حریم ما یورش میآوردند و قلع و قمعمان میکردند.
و من میماندم و سؤالی بیپاسخ برای برگهای وحشتزده و شاخههای لرزانم که میپرسیدند چرا؟ چه جوابی داشتم بدهم! خجالت میکشیدم در جوابشان بگویم این تبر که حتی به دسته خودش هم رحم نمیکند روزی یکی از ما بود و حالا علیه ماست.
میگفتم: نادان است، عقلش نمیرسد، به خودش که بیاید تازه میفهمد که دارد تیشه به رگ و ریشه خودش میزند.
شرم دارم بگویم بخت یارم بوده که از زیر دستش قسر در رفتهام وقتی طی این سالها کرور کرور نهال قد نکشیده اطرافم را به خاک انداخته و زخمی کرده است. شاید هم تبر در مقابل جثه تنومندم کم میآورد که وقتی ضربه اول را میزد از خیرم میگذشت و زخم خورده رهایم میکرد.
حالا اما، از دور که میبینمش خدا خدا میکنم نوبت من رسیده باشد و او آنقدر قوی، که آناً مرا از پا دربیاورد.
باید تکانهایی محکم به خود بدهم تا جامه لطیفم از تن سر بخورد و بریزد روی سرش. باید قوز کنم و به شاخه انگشتانم بگویم خود را شل و آویزان کنند تا نحیف و بیجان جلوه کنیم، همانطور که قبلاً با هم قرار گذاشتهایم؛ یک خودکشی خانوادگی و دیگر تمام.
خاطراتم ذهنم را به بازی میگیرند.
چه از وقتی که نهال کوچکی بودم و هنوز بخوبی چشم و گوشم باز نشده بود، چه وقتی مثل سرو سهی قد برافراشتم.
ذهنم مرا میبرد به روزهایی که آدمها به میهمانی ما میآمدند و بچههائی هم سن و سال من همراهشان بود. از خوشحالی سر از پا نمیشناختم. سخاوتمندانه بال شاخههایم را میگستردم تا نیزه تیز آفتاب سر وگردن نرم و لطیفشان را نسوزاند. گاهی با نوک بال شاخههایم گَل و گردنشان را قلقلک میدادم. نفس به نفسشان میدادم تا جانی تازه بگیرند و بیشتر اطرافم بدوند و گرگم بهوا بازی کنند. بعد که خانواده بار و بنه شان را جمع میکردند تا بروند یواش با سرانگشتهایم کفشهایشان را سُر میدادم پشت تنهام تا بیشتر کنارم بمانند. گاهی شکوفههایم را به پایشان میریختم و زمانی برگهای سرخ و زردم را. یا زمانی که همه در خواب خوش زمستانی بودند و آسمان گرد سپیدش را به دشت و دمن میپاشید، من در خلسهای خوش به تقویت ریشههایم میپرداختم تا بتوانم در بهار و تابستان و پائیز از فوج فوج آدمهایی که به کوه و صحرا و دشت و دمن میزدند، پذیرایی کنم.
جوانیم را بپای جوانهایی ریختم که با گره زدن رسنهای عشقشان بر شاخههای ستبرم تاب میخوردند. میخوردند و مینوشیدند؛ میزدند و میرقصیدند و من از تماشای اینهمه شادی و شور اوج میگرفتم تا آسمان هفتم.
جوان بودم و عاشقی کور که سخاوتمندانه برای عشقش سینه چاک میکرد. نمیگذاشتم آب در دل محبوبم تکان بخورد. سبدش را مملو از میوهای نوبرانه میکردم یا وقتی در گرما از عطش له له میزد، آبدار و شیرینش را به گلوی خشکیدهاش میچکاندم.
چنان تن برگهایم از هُرم نفسهای او به نوازش درمیآمدند و از خود بیخود میشدند که هر چه در چنته داشتند در طبق اخلاص میگذاشتند و تقدیمش میکردند.
وقتی نفس زمین و زمان تنگ میشد، این من بودم که تنم را به گرمای سوزان خورشید عرضه میکردم تا بتوانم نفس بیافرینم و به میهمانانم تنفس مصنوعی؛ خیر، نفسی طبیعی و ناب بدهم.
نمیدانستم عشق من به فرزندان آدم، عشقی یکطرفه است که ذره ذره آبم میکند.
کله ام گرم عشقی بود که چشمهایم را کور کرده و خیانت محبوبم را نمیدیدم. نمیدیدم در برابر سبدسبد شکوفه و گل و میوههای رنگارنگ ، او فضولاتش را گُله به گُله پای من چال میکند. نمیدانستم عاقبت شعله این عشق سرکش دودمانم را میسوزاند و خاکستر میکند.
من او را نوازش میکردم و او در پاسخ نیشتر میکشید به پیکرهام، شاخههای شمشادم را میشکست و هر جا که پایش میافتاد، برای خوشامد دوست و رفیق سینه مرا آماج شیطنتهایش میکرد.
وقتی به دیدار میآمد فرشی از برگهای لطیف و رنگارنگ زیر پایش پهن میکردم، عطر میافشاندم، میهمانش میکردم به نوائی آسمانی که نسیم و برگ میساختند. پروانه را صدا میزدم تا میان شاخه و برگها سماع کند؛ اما او بفکر تبری تیزتر بود تا از من تیر و تخته بسازد، جاده بسازد، برج بسازد.
من رکب خوردم؛ رکب خوردم از آدمهایی که حالا بیآزارترین ابزار شکنجهشان تبر است. دیگر بقدر کافی ارضا نمیشوند وقتی با آن به جان ما میافتند. چند وقتیست به جان رگ و ریشههایمان افتادهاند؛ با بولدوزر ؛ با آتش افروزیهای خانمان برانداز و با قبض و وقف خانههای بهشتیمان و تبدیلشان به کاخهای سرد و بیحاصل.
پس چارهای نیست جز آنکه سر به پا نهم به تیزی تبر؛ دشمن دیرینهام، نه دوستی که روی هر چه دشمن است را تا دنیا دنیاست سفید کرده است.
* نویسنده و مترجم
انتهای پیام/
مقاله
یادداشت
گزارش
گفتگو
دیدگاهها
چه نگاه لطیفی قلمتون همیشه نویسا و پر بار
عالی بود عالی.دست مریزاد.......چه ظلمی می کنیم به بهترینهایمان وبی فکر می گذریم....
چقدرعالی و با احساس. یک لحظه خودرا به جای درخت حس کردم.
عالی بود عزیزدلم ..لذت بردم ..موفق باشی
چه قدر زیبا بود.واقعا لذت بردم. افتخار می کنم به وجود چنین نویسندگان و مترجمانی با این قلم شیوا و رسا
مریم دالایی
بسیار زیبا. واقعا لذت بردم. چه قلم شیوا و رسایی
فوقالعاده و قابل تأمل.