بقال خبیث
بقال خبیث
پایگاه خبری زرک ـ فهیم عطار*
این یک پاراگراف را بنویسم و بروم پی کارم. وقتهای که میرفتیم دزفول خانهی پدربزرگم، یکی از وظایف محولهی من، خریدن شیربرنج بود. دم غروب با یک قابلمهی گَل و گشاد و یک اسکناس میرفتم دم در خانهی شیربرنجفروش که چهار کوچه بالاتر بود. در را میزدم و اسکناس را میدادم و قابلمهی پر از شیربرنج را تحویل میگرفتم. مراسمی شبیه به معاملهی کوکائین با یک کارتل کلمبیایی. سر راه برگشت از جلوی یک بقالی رد میشدم که «شانسی» میفروخت. این اتفاق هزار سال قبل از اختراع تخممرغ شانسی بود. بدین شکل که بقال محترم روی کاغذهایی به اندازهی یک بند انگشت چیزی مینوشت و آن را هزار تا میکرد و میانداخت ته یک کیسه. پول میدادیم به بقال و چشمهایمان را میبستیم و یکی از کاغذها را میکشیدیم و باز میکردیم و هر چه را نوشته بود جایزه میبردیم.
من بیشتر از هزار بار رفتهام خانهی پدربزرگم و به اندازهی تمام کوکائینهای جهان، از شیربرنجفروش شیربرنج خریدهام. به ازای هر بار هم با بقیهی پول شیربرنج (بدون اذن پدربزرگ) شانسی خریدهام. تنها چیزی هم که نصیبم میشد «پوچ» بود. پوچ با دستخط بقال محترم که «چ» آن را مثل نیزه مینوشت و فرو میکرد در قلب من. امروز محبوب یک ویدئو از احسان عبدیپور فرستاد برایم که من را یاد این ماجرا انداخت و تازه بعد از هزار سال متوجه شدم که احتمالا بقال روی تک تک کاغذها نوشته بوده «پوچ». وگرنه مگر ممکن است که حداقل یک آدامس شیکِ سفت برنده نشوم؟ من یک مالباختهام که هزار سال دیر به این حقیقت پیبردهام و دستم به هیچ جا بند نیست. از صبح به کلاهی که سرم رفته است فکر میکنم و حالم از تمام انتخابهای چشمبستهی خودم به هم میخورد. از تمام کلاههایی که خودم سر خودم گذاشتهام. بقال خبیث.
* نویسنده
انتهای پیام/
مقاله
یادداشت
گزارش
گفتگو