چشمهای من آمار میگیرند؛ نه از جدول، از خیابان
چشمهای من آمار میگیرند؛ نه از جدول، از خیابان

نویسنده: زمان شهاوند | تحریریه زرک
زندگی برای بسیاری از ما به دویدن در مسیری بیپایان تبدیل شده؛ هرچه میدویم، به زندگی نمیرسیم. اینجا نه از آمار رسمی، که از لمس واقعیتهای کوچه و خیابان مینویسم؛ از نبردی روزمره برای بقا، نه زیستن.
هرچه میدوم، نمیرسم. نه به رویا، نه به رفاه، فقط به زندگی… به همان حداقل معیشتی که باید بدیهی باشد.
میبینم، لمس میکنم، در آن زندگی میکنم.
اما زندگی دیگر شبیه گذشته نیست؛ روزمرگیاش پر از ترس و انتظار است. ترس از قبض برق، نگرانی از خرابی یخچال، وحشت از هزینهی درمان و دلهرهی کرایه خانه.
سؤال مداوم ذهنم شده: «اگر فردا کولر از کار بیفتد، چه کنم؟»
سازمان آمار و نمودار را کنار بگذارید؛ من آمار زندگی را از خیابان میگیرم. از صف نان، از چشمهای خستهی دخترکی که باید مدرسه باشد اما در پمپ بنزین، شرمنده کمک میخواهد. از بانویی که با سر فرو رفته در سطل زباله، غرورش را فرو میبرد تا شکم فرزندش را سیر کند.
من از خوزستانم؛ دارم نفت، گاز، خاک، آب. حقوقبگیرم. و با این حال، تأمین نیازهای ابتدایی زندگی برایم دغدغهای مداوم است. وای به حال کارگری در سیستان، کرایهنشینی در کرمان، بیکاری در ایلام.
زندگی امروز گران و گسترده شده؛ دخلها با خرجها نمیخواند. صرفهجویی دیگر مفهومی ندارد. هزینهها بیپروا میتازند، و ما مدام عقب میمانیم.
ما به جنگ رفتهایم؛ به خط مقدم نبرد با گرانی، بیعدالتی، و فقر. بیسلاح، بیپشتوانه، در خانههایی که بیشتر شبیه سنگرند تا مأمن. با روحهایی زخمیتر از تنهایمان.
در میان هشتاد میلیون جمعیت، من یکیام. اما تنهاترینام وقتی میبینم با اینهمه منابع و سرمایه، نان و حرمت این مردم به خاک ریخته شده. اینجا کف جامعه است. جایی که فقر، بیپرده و صریح، در چهرهی مردم فریاد میزند.
نمیدانم این حرفها چه فایدهای دارد. پیش از این هم زیاد گفته شده، زیاد نوشته شده. اما هنوز رمقی مانده از امید.
هنوز فکر میکنم شاید، شاید کسی این بار نه فقط بشنود، بلکه ببیند… لمس کند… کاری بکند.
مقاله
یادداشت
گزارش
گفتگو