غفلتهای شرمگنانه
غفلتهای شرمگنانه
جعفر سپهوند ـ زرك
كرونا و انزوا... پيوندي نيمه دردناك و نيمي مبارك... مبارك تا فرصتي يابي سر در درون غبارآلود خويش بري و گرد غفلت از خاطر خاطرهها پاك كني... خواهي ديد چه غفلتهايي شرمگنانهاي كه مرتكب شدهاي و گذر تندر وار زندگي مجال انديشيدن به تو نداده.
غفلتي كه اكنون چون خار در روحم خليده وخواب و خوراك بر من حرام كرده از سالهايي حكايت دارد كه غرور احمقانه فوتباليست!! بودن، گرفتارش بودم و ندانستم كه روزي چون امروز، انزواي كرونايي، مرا به دادگاه وجدان خواهد كشانيد و وادارم خواهد كرد تا به بدهكاري خويش اعترافي سخت و تلخ و دردناك نمايم... از همين رو مينالم كه:
دوستان عزيزم...
دوستان عزيزم... من بدهكارم... بدهكاري وقيح وگستاخ كه اين بار ميخواهد در لواي (پيشكسوت) باز هم طلبكار عاشق را به شكلي ديگر فريب دهد.
«پيشكسوت» نام نيست، صفت است براي انسان... انسان پيشكسوت، هم مسئولیت انساني دارد مانند عقل و شعور و دانش... و هم خصلت و مرام پيشكسوتي مانند معرفت و گذشت و تواضع و سعه صدر.
گفتم بدهكارم... طلبكار من آن نوجواني از محله فقيرنشين شهرم است كه با كفش لاستيكي و زير شلوار و پيراهن مندرس، در زير گرماي ظهر تابستان با برادر كوچكترش بستني مشتركشان را به نوبت گاز ميزد تا غروب آنروز مرا تشويق كند.
طلبكار و طلبكاران من نوجوان نازنيني است كه از ميدان ژاندارمري تا استاديوم با فاصلهاي توام با احساس شوق و تحقير تا درب ورودي رختكن تعقيب ميكرد تا فوتباليست!! مورد علاقهاش را از نزديك ديده باشد.
طلبكار من نوجواناني هستند كه از در و ديوار رختكن با به زير كشيدن دوستانش بالا ميآمد تا ببيند قبل از مسابقه، در رختكن چه ميگذرد و من ناسپاس حتا دستي به پاس قدرداني برايش تكان ندادم.
... من آن نوجوانان عاشقي بودند كه هزار بار از من (از ما) با حنجره گرفته از فريادهاي تشويق در طول بازي با صداي دورگه با شعار (بچهها متشكريم) تشكر كردند و من كور، من كر هرگز نشنيدم و نديدمش از آنکه خود را طلبكارش ميدانستم.
طلبكار من همه بچههاي جوان و نوجواني بودند كه در طول بازي مرا تشويق ميكردند و من هرگز پاسخ آنهمه بزرگواري را ندادهام.
طلبكار من عاشقان صادقي بودند كه با زبان عشق فرياد ميزدند و من بجاي (گوشجان) با (گوش سر) انتظار شنيدن داشتم... دريغ از غفلت ساليان دراز.
من بدهكارم... بدهكار نوجوان محلههاي فقيرنشين شهرم كه در زمينهاي خاكي، هركدامشان ميخواست كه (من) باشد با شماره پيراهن من بر پشت زير پوشاش كه با خودكار قرمز نوشته بود.
بدهكار جواني هستم كه فخر كردن بدوستش آن بود كه خانه من و عمويش در يك كوچه است.
من بدهكارم... ما بدهكاريم. بدهكاري بد حسابم كه هرگز به فكر باز پرداخت بدهكاريام به نوجوانان شهرم نيفتادم ـ سهل است ـ امروز هم ميخواهم با نشان دادن عكسهايم باز هم به او فخر بفروشم... ميخواهم كه هنوزم قدردان من باشد! ميخواهم كه باز هم برايم فرياد تشويق سر دهد، چون كسوت پيشين را از جالباسي بيرون آورده و بر تن كردهام... از آنرو كه پيشكسوتم !!
دوست من... دوست طلبكار متواضع و عاشق صادق... شرمسار توام كه آنگونه كه حداقلي از شايستگي تو بود، بوقتش دستي به مهر بر سرت نكشيدم و يك در هزار از بزرگواريت را پاسخ ندادم.
اااي طلبكار بخشنده من... تو درس عشق در كلاسي به وسعت استاديوم فوتبال به من ميآموختي و من كه تنبلتر دانشآموزان كلاس بودم، نه با عشق، كه به اتكاي عقل ناچيزم حضور يافتم غافل از آنکه عقل را با عشق چه تناسب!!؟
دوست من! شرمنده اينهمه سال غفلت از توام و اكنون خاضعانه در مقابل آنهمه بزرگواريهايت زانو ميزنم و ميخواهم كه غفلتم را ببخشي.
در مقابل فريادهاي عاشقانه تشويقهايت، در مقابل آنهمه شوق كه براي ديدن من (ما) از پنجره رختكن، قبل و بعد از مسابقه، در مقابل كتكهايي كه از پاسبانها خوردي به جرم فرار از نردهها تا پول بليط را براي فرداي مدرسه برادرت پسانداز كني... در مقابل سيليهاي پدر كه بجرم رها كردن چرخ دستفروشياش خوردي تا بيايي و مرا تشويق كني شرمندهام و عاجزانه از تو ميخواهم كه غفلتم را ببخشي.
ما بدهكاريم... بدهكار آن انسانهاي صادقي كه عاشقانه آمدند، بر سكوي داغ استاديومها نشستند و ما را تشويق كردند.
مشوقين با عزت نفسي كه حتا بعد از باخت هم بر پا استادند.كف زدند و فريا زدند: بچهها متشكريم.
باشد كه مرام و معرفت و لوطيگري را كه خصلت پيشكسوت بودن است، حرمت گذاريم. يادمان باشد براي هميشه بدهكاران بد حسابي هستيم كه نتوانستهايم به نوجوانان و جوانان شهرمان اداي دين كنيم... آنان وظيفه عاشقانه خود را به انجام رساندهاند اما ما...!!
هستند از ميان نسل همان تشويق كنندگان سابق كه هنوزم حرمت دار هستند... ما هم حرمت خويش را نگهداريم و اگر نوش وجودشان نيستيم، نيشي در قلب شيدايشان نباشيم.
از همه تماشاگران عاشق، سپاسگزارم.
مقاله
یادداشت
گزارش
گفتگو
دیدگاهها
چه لطیف ومسولانه. اقای استاد سپهوند خوشبحال ما که شمرا داشتیم چه روی زمین چمن و بازیهای دیدنیتان دراعاز نو جوانی وچه در کلاس درس وپای تخته در آغاز جوانی. این شانس میخوادکه ادم در دومیدان ورزش واموزش از شما بیاموزد اقا معلم دلسوز و مهربان وخوشبحال ما که در زندگی این فرصت را داشتیم .همیشه شاگرد شما خواهم بود
دایی جعفر عزیز و نازنین؛
بزرگی به وسعت و گستره اقیانوس ها، سربلند ، سر افراز و مقاوم همچون کبیر کوه.
دل نوشته ات نشانگر عشق ، علاقه و محبتت به هم نوعانت. از ایشان بودن و با ایشان زیستن.
درک ات از چگونه بودن و چگونه زیستن عاشقان و هواداران ات را با همه وجود لمس می کنم.
چه بزرگوارانه و با روحیه و اخلاق ورزشکارانه از دوستداران ات یاد می کنی!؟
دیری است ، اخلاق، ادب و انسانیت از جامعه به یغما رفته امان رخت بر بسته .
چه قدر زیبا و عاشقانه و دل سوزانه «انسان بودن» را به یادمان می آوری؟!
امیدوارمان می کنی و دراین واپسین روزهای زنده بودن «زندگی کردن» را یادآورمان می شوی.
کاش و ای کاش آنان که با جهل و جعل ، تزویر و سرسپردگی به جایگاهی رسیدند که اصلاً شایستگی و لیاقتش را نداشتند در این روزگاران کرونایی اندکی بخود و گذشته و حال شان می اندیشیدند و مانند شما چنین بزرگوارانه از هوادارانشان دلجویی می کردند.
شما با قلب بزرگ و عاشق تان یادآور شدید : ای بی خبران برخیزیذ و بیاری کسانی بشتابید که بر گرده هاشان سوارشدید و به عرش رسیدید! حال کجایید و چه گونه خود را بخواب زده اید؟! برخیزید تا دیر نشده.